امان ز لـحـظـهی غـفــلت کـه شـاهــدم هـسـتی یــا بــن الــحسـن
حـاج امـیـن در خـانـه را کـامـلا بـاز کـرد. تـاکـسـیاش را از خـانـه بـیـرون آورد. بـه خیـابـان اصـلـی رفـت . بـا
حـرکـت آرام بـه کـنـارهی خـیـابـان نگـاه می کـرد و مـسافـران را سـوار می کـرد. مـسافـرِ اول پیاده شد و گـفـت
: آقـا ! چـقـدر بـایـد بـدهـم ؟
حـاج امـیـن بـه بـالـای شیـشـهی جـلـو نـگـاهـی کــرد . زیــر لــب چـیـزی گـفـت. بـعـد بـه مـسافـر رو کـرد و
گـفـت: 100 تـومـان.
تـاکـسی پـولـش را گـرفـت و حـرکـت کــرد.
انـدکی بـعـد، مـسـافـر دوم گـفـت: «آقـا ایـنـجا پـیـاده مـی شـم. چـقـدر می شـه »
دوبـاره حـاج امـیـن به بـالـای شیـشـهی جـلـو نـگـاهی کــرد . زیـر لـب چـیـزی گـفـت. بـعـد بـه مـسـافــر گـفـت: 125
تـومـان.
مسافــر از قیـمـت منصـفانـه اش تـعـجب کــرد. آرام بـه شیـشـهی جـلـو نـگـاهی کـرد. روی کـاغـذ سـادهای بـا
خـطـ زیـبـا نـوشـتـه بـود:
ز لـحـظـهی غـفــلت کـه شـاهــدم هـسـتی یــا بــن الــحسـن