امید به آفتاب ...............!
تازه پاییز شده بودودلم هم مثل پاییز ابری بود مردانگی ام نمی گذاشت ابر ها گریه کنند مثل پاییز.
خیلی با دوستم کل کل میکردم . شک داشت اما بلد نبود چطور رفتار کند .
درد داشتم درد نا گفتنی.اخر زخم زبان ها را نمیشود تحمل کرد. کاش شمشیر داشتند و حنجر را خفه میکردند
ولی زبان هایشان زخم دلم را عمیق تر نمیکرد. اهالی فامیل را میگویم. چاره چیست ؟تکلیف همین است .
تاریخ شاهد رنج کشیدن ماست. همه فکر میکنند ازاد ترینم ولی در زندان تیغ تیز حرف ها میمانم .
وگاهی زندان سکوت مرا از تکلیف باز میدارد .
***
حال زمستان است واتفاقا دارند سیاهی هارا پهن میکنند .
خوب است اینجا اشک هایم را خرج کنم . ارزش دارد .
ابر هاهم همراهیم میکنند .زمین ها پرز اب شده جویبار های دلم من هم همینطور .
من و خشکی درختان در نظرشان یکی هستیم . خبر از تری دلم ندارند .
اهریمن هایی به ظاهر زیبا می خوانندم . تا مثل انها خشک شوم .
خیالم مرا به اندوه فرامیخوانداما درونم شاد است . و شادی ام از امید است .
***
پدر بزرگ هامان با هزار بدبختی بهار قبل را افریدند وبا کمک ماه پدر هامان تابستان گرم را تجربه کردند
وبرایمان تجربه هاشان را به ارث گذاشتند
ما هم پاییز سبز را شکست دادیم و الان منتضر اتمام زمستانیم
اخر زمستان باید به اتمام آرمان هامان برسیم تا بهار پدید اید
و اینبار خورشید از پشت ابر ها بیرون می اید
شادی درون من از امید است امید به آفتاب .
نویسنده : عباس حمیداوی
***
ممنون که این متن رو مطالعه کردید ازشماخواهشمندم که هرانچه که از این متن دستگیرتون میشه رو در قسمت نظرات برام بفرستید
(منظور از زمستان و پاییز و تابستان و بهار در این متن چیست؟)
ممنون بازم یا علی التماس دعا و همچنین تامل…..!